.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۶۲→
پوزخندی نشست روی لبش...اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بست...دوباره شدهمون گودزیلای بی ریخت دخترباز!!
گفت:توخودت پا نداری؟!!چُلاقی؟!!من باید توروکول کنم؟؟بروبابا...
اخمی کردم وگفتم:من نمی تونم راه برم...مچ پام درد می کنه.تازه زانوم زخمم شده ودرد می کنه به زانوم که دراثرزمین خوردنم،زخم شده بودوخون میومد،اشاره کردم وادامه دادم:ببین.....پوزخندش پررنگ ترشد...گفت:همچین میگه زانوم دردر می کنه،یکی ندونه فکرمی کنه زخم شمشیرخورده!!بابایه
زخم کوچولوکه دیگه این سوسول بازیارونداره.
اخمم غلیظ ترشد...گفتم:اماتوبامن دست دادی...
هنوز همون پوزخندروی لبش بود... بدجور روی لبش خودنمایی می کرد...پوزخنداش دیوونه ام می کنن...
بالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت:من دست ندادم...انگشت دادم!!
زرشــــک!!!دست یاانگشت چه فرقی داره؟!!بلاخره قول که دادی گودزیلا!!! ازهمین اول داری دَبه درمیاری...همین چندقیقه پیش بهم قول دادی!!
عصبانی گفتم:یعنی کولم نمی کنی؟!!
زل زدتوچشمام ومحکم وقاطع گفت:معلومه که نه!!
انگشت اشاره ام وبه علامت تهدید تکون دادم وگفتم:باهات آشتی نمی کنما!!
بی خیال شونه ای باالانداخت وگفت:خب نکن!!
چشم غره ای بهش رفتم وروم وازش گرفتم...
تیرم بدجوربه سنگ خورد!!کلی دلم وصابون زده بودم که بقیه راه وارسلان کولم می کنه ودیگه لازم نیست خودم راه برم!!زهی خیال باطل...
دستم وبه زمین تکیه دادم وخواستم بلندشم که یهو مچ پام تیرکشید...زانومم بدجور درد می کرد...قیافه ام ازدرد مچاله شد ولبم وبه دندون گرفتم...دوباره سعی کردم بلندشم...دستم وروی زمین محکم کردم وبه هرسختی بود بلندشدم...مچ پام خیلی دردمی کرد....درد زانومم بیشترشده بود.باقیافه ای درهم خم شدم و جنازه گوشیم وازروی زمین برداشتم...خاک لباسام وتکوندم وخواستم قدم اول وبردارم که دوباره مچ پام تیرکشید...درد مچم باعث شدکه مکث کنم...
خواستم دوباره قدم بردارم که ارسلان زیر بغلم وگرفت...سرش وخم کرد سمت گوشم وبالحنی که نگرانی توش موج میزد،گفت:خیلی درد می کنه؟!
اخمی کردم وزیرلب غریدم:نه!!
این وکه گفتم،یه دستش و روی شونه ام ودست دیگه اش وروی بازوم گذاشت...من وبه سمت خودش
چرخوند...باهاش چشم توچشم شدم...لبخندمهربونی روی لبش نقش بسته بود...مظلوم گفت:هنوزقهری؟!!
پشت چشمی براش نازک کردم وگفت:اگه خدابخواد!!
خندیدوگفت:واگه خدانخواد؟!!
چشم غره ای بهش رفتم که باعث شدنیشش وببنده...واسه من احتمال در نظرمی گیره!!
بالحن مهربونی گفت:باشه بابا...جهنم الضرر!!بیابالا ببینم.
وکوله اش ودرآورد وبه دستم داد...بهم پشت کردوروی زمین زانو زد...اشاره کردکه برم روی کولش...
گفت:توخودت پا نداری؟!!چُلاقی؟!!من باید توروکول کنم؟؟بروبابا...
اخمی کردم وگفتم:من نمی تونم راه برم...مچ پام درد می کنه.تازه زانوم زخمم شده ودرد می کنه به زانوم که دراثرزمین خوردنم،زخم شده بودوخون میومد،اشاره کردم وادامه دادم:ببین.....پوزخندش پررنگ ترشد...گفت:همچین میگه زانوم دردر می کنه،یکی ندونه فکرمی کنه زخم شمشیرخورده!!بابایه
زخم کوچولوکه دیگه این سوسول بازیارونداره.
اخمم غلیظ ترشد...گفتم:اماتوبامن دست دادی...
هنوز همون پوزخندروی لبش بود... بدجور روی لبش خودنمایی می کرد...پوزخنداش دیوونه ام می کنن...
بالحنی که شیطنت توش موج میزد،گفت:من دست ندادم...انگشت دادم!!
زرشــــک!!!دست یاانگشت چه فرقی داره؟!!بلاخره قول که دادی گودزیلا!!! ازهمین اول داری دَبه درمیاری...همین چندقیقه پیش بهم قول دادی!!
عصبانی گفتم:یعنی کولم نمی کنی؟!!
زل زدتوچشمام ومحکم وقاطع گفت:معلومه که نه!!
انگشت اشاره ام وبه علامت تهدید تکون دادم وگفتم:باهات آشتی نمی کنما!!
بی خیال شونه ای باالانداخت وگفت:خب نکن!!
چشم غره ای بهش رفتم وروم وازش گرفتم...
تیرم بدجوربه سنگ خورد!!کلی دلم وصابون زده بودم که بقیه راه وارسلان کولم می کنه ودیگه لازم نیست خودم راه برم!!زهی خیال باطل...
دستم وبه زمین تکیه دادم وخواستم بلندشم که یهو مچ پام تیرکشید...زانومم بدجور درد می کرد...قیافه ام ازدرد مچاله شد ولبم وبه دندون گرفتم...دوباره سعی کردم بلندشم...دستم وروی زمین محکم کردم وبه هرسختی بود بلندشدم...مچ پام خیلی دردمی کرد....درد زانومم بیشترشده بود.باقیافه ای درهم خم شدم و جنازه گوشیم وازروی زمین برداشتم...خاک لباسام وتکوندم وخواستم قدم اول وبردارم که دوباره مچ پام تیرکشید...درد مچم باعث شدکه مکث کنم...
خواستم دوباره قدم بردارم که ارسلان زیر بغلم وگرفت...سرش وخم کرد سمت گوشم وبالحنی که نگرانی توش موج میزد،گفت:خیلی درد می کنه؟!
اخمی کردم وزیرلب غریدم:نه!!
این وکه گفتم،یه دستش و روی شونه ام ودست دیگه اش وروی بازوم گذاشت...من وبه سمت خودش
چرخوند...باهاش چشم توچشم شدم...لبخندمهربونی روی لبش نقش بسته بود...مظلوم گفت:هنوزقهری؟!!
پشت چشمی براش نازک کردم وگفت:اگه خدابخواد!!
خندیدوگفت:واگه خدانخواد؟!!
چشم غره ای بهش رفتم که باعث شدنیشش وببنده...واسه من احتمال در نظرمی گیره!!
بالحن مهربونی گفت:باشه بابا...جهنم الضرر!!بیابالا ببینم.
وکوله اش ودرآورد وبه دستم داد...بهم پشت کردوروی زمین زانو زد...اشاره کردکه برم روی کولش...
۲۰.۶k
۲۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.